از کوچه پس کوچهها بیرون اومدم و افتادم تو خیابونِ اصلی. فک کنم نزدیک بیست دقیقه پیاده تا امیرچخماق داشتم و فارغ از دو جهان، هدفونم رو، رو گوشم گذاشته بودم و اجازه میدادم دالبند تو گوشم فریاد بزنه «در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی» همین طور در حال حرکت تو پیاده روی عریض و طویل بودم که یهو یه آقایی اشاره کرد؛ هدفونم رو دراوردم و فرآیند قطع کردن موزیک کمی طول کشید و وقتی رو کردم بهش، بعد از عذرخواهی از گرفتپ وقتم پرسید:
- ببخشید خانم؛ اینجا آموزشگاه زبان فرانسه یا اسپانیایی هست؟
+ ببخشید آقا من مسافرم و اطلاع ندارم.
خیلی جالب بود، همین یه جمله منو گرفت و شروع کرد به حرف زدن. از این که خودش معلم زبان انگلیسی و آلمانی و ایناس و این که الان خودشون تور میبرن و اینا، تا رسیدن به بکپکریِ من و این داستانا. اخرشم شمارهش رو داد و گفت که حتما زنگ بزنم بهشون برای دورههای تورلیدری و شروع همکاری و این حرفا :دی که بهش گفتم از مسافرت رفتن با تور متنفرم و کلا پنچر شد :)))
اخرش کلی اسم جاهای مختلف رو تو یزد و اردکان و میبد بهم گفت که حتما حتما برم ببینم و بعدشم هم تمام :))
خیلی برام جالب بود، قطعا اگه تهران بودم همون اول با یه عذرخواهی از این که دیرم شده و نمیتونم حرف بزنم باهاتون ازش جدا میشدم. ولی حالا تو یزد، ساعت ۶ غروب، با اون همه خستگی وایساده بودم و داشتم یه ربع تمام با یه نفر که نه میشناسمش و نه هیچ علاقهای به موضوع حرفاش دارم، حرف میزدم :))
بعد از جدا شدن ازش دوباره به حالت قبلی برگشتم و به قدم زدن تا امیرچخماق ادامه دادم و کلی از منظرهی عادیِ هر روزهی هزاران آدم، لذت بردم و البته، به آقای عجیب و اتفاقهای کوچیک و جالبی که در خلال سفر تجربه کردم فکر کردم.
بعد از رسیدن به امیرچخماق، سراغ زورخونهای که اون حوالی بود رو گرفتم و یهو وسط راه چشمم افتاد به تابلوی «نمایشگاه مارهای زنده»، اون لحظه با یه نگاه کلی به اطراف نتونستم پیداش کنم و از طرفی ذوقم برای رفتن به زورخونه بیشتر بود، این شد که سرخر رو کج کردم و رفتم به سمتی که بهم ادرس داده بودن. یه زورخونهی قدیمی، تو کوچهی بغل بازار که زیرش یه آبانبار بززرررگ بود.
رفتم و یه اقایی با خوش رویی بهم گفت دور بعدی ورزششون ساعت ۶:۵۰ شروع میشه و تا اون موقع میتونی بری آبانبار رو ببینی.
یادمه یه چیزی تو مایههای ۲۰ دقیقه فرصت داشتم و بعد از دیدن آب انبار اومدم بیرون و کمی هوا خوردم.
دور تا دور زورخونه رو صندلی گذاشته بودن و آدمای مختلف میومدن و ورزش زورخونهای رو نگاه میکردن. من نمیدونم چقدر بقیه ممکنه به این کار نقد وارد کنن، ولی برا من یه تجربهی بینظیر بود. حال و هوای ورزش پهلوونی، منش آدمایی که اونجا بودن و فقط تو کارتون پهلوانان دیده بودم، خوندن مرشد و دینگ زنگش. مولا علی گفتنا و صلوات فرستادنشون در حین ورزش، و صداقت بینظیرشون موقع ادای کلمات که نه تنها حس بدی مثل ریا نمیداد، که خیلییی هم آرامشبخش بود.
ساعت نزدیکای ۸ بود که از زورخونه بیرون اومدم. آقای نیلفروشان سفارش اکید کرده بود که از حاج خلیفه رهبر برا خودم چیزای خوشمزه بخرم و حتما فالودهی شیرحسین رو بخورم. اولی رو علیالحساب بیخیال شدم و خوشحال بودم که علاقهی خاصی به شیرینیجات ندارم، ولی فالوده شیرحسین رو سرچ کردم و دیدم عه، درست تو مسیر برگشتم به اتاقه و از جایی که بودم تا اونجا تقریبا یه ساعت و ربع اینا پیاده راهه.
حالا که کلی جا رو گشته بودم و کلی اتفاق هیجانانگیز برام افتاده بود، حالا که رخوت شب ذره ذره تو جونم لونه کرده بود، فارغ از هیجان چند دقیقه قبلم میتونستم دل بدم به صدای آرمان سلطانزاده و اجازه بدم برام کتاب بخونه. و من قدم به قدم سنگفرشهای خیابونها و کوچهپسکوچههای یزد رو باهاش زندگی کنم.
راستش رو بخواین هرچی به مقصد نزدیکتر میشدم، بیشتر با خودم کلنجار میرفتم که آیا فالوده بخورم، نخورم، چه کنم ♀️
با توجه به قیمتایی که از تهران دستم بود کمِ کمِ ده پونزده تومن پیاده میشدم و این یعنی یه شب خواب تو خانه معلم!
همین جوری درگیر بودم که خودم رو جلو مغازهی بزرگ شیرحسین دیدم. اوه فاطمه! کارت تمومه. این دم و دستگاه و این جای بزرگ و حتما الان کلی پیاده میشی ♀️
فک کنم دو سه دقیقه همونجا جلو در این پا و اون پا کردم و در نهایت دلی به دریا زدم و رفتم داخل. فالوده ساده رو انتخاب کردم و وقتی خانومه فیش کشید و ازش قیمت رو پرسیدم، تقریبا چشمام دهبیستا شده بود :|
باورتون نمیشه که فالوده به اون خوشمزگی فقط ۲ تومن بود! به فکرای تو راهِ خودم خندیدم، داشتم تصور میکردم که ده تا کاسه فالوده گرفتم و نشستم کنج مغازه و دارم از هرکدوم یه قاشق میخورم :)))))
خلاصه که خوشحال و خندان از این شهرِ بینظیرِ اقتصادی رفتم نشستم فالودهم رو خوردم و بعدشم راهی اتاق شدم.
این طور بود که روز اول من، با اون همه ماجرا، تقریبا تموم شد :)
درباره این سایت