بعد از تماسِ آقای خوش‌اخلاقِ مسئولِ اتاق، به حرفامون با محبوبه ادامه دادیم. کلی کتاب به هم معرفی کردیم و به عادت همیشگی یوزر و پسوردِ اکانت‌های کتاب‌های الکترونیکم رو به محبوبه که حالا یکی از دوست‌داشتنیام بود دادم و همین وسطا بود که دوباره بهم زنگ زدن و گفتن که می‌تونم برم الان. دوست‌جانِ جدید بعد از تماس بهم گفت الان باید بری؟ من برسونمت؟ من لبریز از مهربونیش گفتم که مزاحم نمیشم و میرم خودم که گفت خودشم میخواد بره و می‌تونه تو این فاصله شهر رو هو بهم نشون بده :)

منم رفتم سراغ علی و استقبال کرد، گفت که کارش تا ۲ تموم میشه و میاد دنبالم تا بریم بگردیم. خلاصه که با دختر دوست‌داشتنیم راهی شدیم و کلی منو تو خیابونای شهر گردوند و از همه‌جاش برام گفت، از خیابونی که دو طرفش درختای بلند داشت و از صفاییه. از همسرش و من مست مهربونی و صداش یک‌پارچه گوش و چشم بودم و همه لحظه‌های خوشی رو می‌بلعیدم. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم اون همه ماجرا گره بخوره تو آشنا شدن با یکی دیگه از بنده‌های خوشگل خدا. 

ما از صفاییه رسیدیم نزدیک باغ دولت‌آباد، یعنی همون‌جایی که صبح رسیده بودم :)) و بعد از کش و قوس‌های فراوان بالاخره خیابون و کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم.

ادرس ما رو به سمت یکی از کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر هدایت می‌کرد و مثل داستانای جنایی باید می‌گشتم دنبال خونه مدنظر! و خب شاید براتون جالب باشه که من نمی‌دونستم باید دنبال خونه بگردم و همه‌ش چشمم دنبال مسافرخونه‌ای چیزی بود. سر کوچه‌ای که دیگه ماشین‌رو نبود از محبوبه خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که بهش خبر میدم و اومدم تو کوچه نهایی.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ملاقه سوله دست دوم کمکي که لوازم کمک آموزشي ميکند. دانلود کتاب الکترونیکی تا امیدهست باید زندگی کرد دانلود اهنگ پایگاه خبری میهن خبر Lauren