بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش میرفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگهی کولهم رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردیای که مینویسم سریع هماندازهی اون یکی بند، گره زدمش و پیادهروی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ میزنه نگران نشه. هر چند وقت به چند وقت یه سری شماره الکی میگرفتم که مطمئن باشم اون یه خط آنتن، جواب تماس دریافتی رو میده و بعد به راهم ادامه میدادم. ساعت نزدیکای ۶ بود و دیگه باید نزدیک اون جایی میبودم که مقصد نهاییم بود که یه چالش جدید جلو پام قرار گرفت! از باد و بارونِ یک ساعت گذشته، یه بخش طولانی از مسیر گلهای روونی بود که کفشم کاملا توش فرو میرفت و راه رفتن رو نفسگیر کرده بود. واقعا خسته شده بودم. باتومام رو بالا گرفتم و اون تیکه رو گذروندم و رسیدم به پیچی که با گذشتن ازش چراغای کمپ مدنظر مشخص میشد. اون لحظههای آخر دیگه اصلا نمیدونستم که چطوری دارم قدم از قدم بر میدارم. همین طور پیش میرفتم و با قدرت باتومها رو به زمین میزدم تا کمی و فقط کمی، این وزنی که رو دوشم بود رو به اون منتقل کنم. قرار بود برسم به کمپ و به اونا اطلاع بدم که میخوام نزدیکیهاشون اتراق کنم. اول قرار بود مسیر رو ادامه بدم تا برسم به اولین تپههای رملی که تو فاصله تقریبا یک کیلومتری کمپ بود، ولی من دیگه واقعااا جون نداشتم و پام به شدت اذیتم میکرد. کما این که نزدیک غروب بود و به تاریکی میخوردم تو راه که دیگه بیخیال شدم و به همون حوالی اونجا رضایت دادم.
وقتی رسیدم، دوتا پسر جوون تو اتاق مدیریت بودن که با دیدن من و بند و بساطم چشاشون از تعجب گرد شده بود که، دستمو اوردم بالا و گفتم یه دقیقه، فقط یه دقیقه صبر کنید بشینم، میگم براتون
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
با فکر این که پنجشنبه قراره راه بیوفتم، وسایل اصلیم رو تو کوله گذاشته بودم و فقط یه سری چیزای جزیی مونده بود که البته مامان نباید متوجه خریدنش میشد. یه چیزایی مثل الکل و گازِ پیکنیکِ کوچولوم و میدونست دارم میرم کاشان اما کویر؟ تنها؟ اونم شب؟ نه اصلا راه نداشت قبل از رفتن بهش بگم دارم کجا میرم و حتی کیسهخوابم رو به جای وصل کردن به بیرون کوله، گذاشتمش داخل. و بالاخره راهی شدم.
اتوبوس همیشه جزو قشنگترین قسمتهای سفره. اتوبوسِ ارزون و vip کاشان هم حسابی لذت سفر رو چندین برابر کرد. شب قبلش دیر خوابیده بودم و یه نیم ساعتی رو تو اتوبوس خوابیدم و بعدش انجام کارهای هیجانانگیزمون شروع شد. سید موسی و زندگی عجیبش تا بخشی از راه همراهیم کرد و بعدش هم وویسهای امین از کارگاهِ دکتر صاحبی که حسابی ذهنم رو مشغول و اکتیو کرد. حوالی ساعت ده و نیم بود که به قم رسیده بودیم تازه. شلوغی جادهی بهشتزهرا تو تهران که ناشی از حضور مردم کنار عزیزاشون برای جمعهی آخر سال بود، تقریبا یه ساعتی به سفرم اضافه کرد. این تو اتوبوس بودن برای من که به شخصه نه تنها اذیتی نبود که خیلیم جذاب و بهدرد بخور بود ولی فکر این که آقاگل اونور معطل منه و منتظر مونده کلافهم میکرد. البته خیالم راحت بود که قطعا یه کتابی چیزی کنارش هست و نمیذاره این زمانا به بطالت بگذره ولی خب دلمم نمیخواست منتظر باشه.
ساعت حوالی یازده و نیم بود که اتوبوس کنار پارک شهید مدنی (همونجایی که بهم آدرس داده بود) نگه داشت و من داشتم کنار ماشین کوله سنگینم رو سر و سامون میدادم که یهو کنارم ظاهر شد :)
تا حوالی ساعت ۲ پیشش بودم و رفتیم باغ فین و بعد از چرخزدن و کمی کتاب خوندن، راه افتادیم سمت خونههای تاریخی و تو اون فرصت کم فقط تونستیم خونهی فوقالعاده زیبای طباطباییها رو تو اون هوای گرفتهی ابری که حالا بستر یه بارونِ ریزِ بهاری شده بود، ببینیم. من باید زودتر به ابتدای جاده کویر میرسیدم و پیادهرویم رو شروع میکردم تا قبل از تاریکی به مقصدی که میخواستم برسم. این شد که بعد از خریدهای من، آقاگل تا آران بردم و به اصرار زیاد اول جادهی عباسپور که یه جاده مستقیم به سمت کویر بود پیادهم کرد و رفت. ساعت ۳ بعد ظهر، یه روزِ تعطیل، تو مرز تموم شدن شهر وَ البته همراه با بارونی که قصد قطع شدن نداشت؛ در حالی که خودمم از حرف خودم مطمئن نبودم با اطمینان راهیش کردم و خیالش رو راحت که : بابا جاده مستقیمه دیگه، یه ماشین میگیرم میرم تا اول کویر و بعدشم پیاده :) خیالت تخت!
من خبر نداشتم چقدر اطراف جایی که شب قصد اتراق کردن رو داشتم آدم و امکانات رفاهی و بود و ناچار باید آب هم با خودم میبردم و این سختترین قسمت ماجرا بود. ۲تا بطری یک و نیم لیتری، به تنهایی ۳ کیلو به بارم اضافه کرده بود و کولهم فوقالعاده سنگین بود. کاوری که داشتم رو کشیدم روش و شروع کردم به نمنم پیاده رفتن به سمت کویر، با این امید که بتونم ماشین گیر بیارم و این مسیر هم به پیادهرویم اضافه نشه.
جمعه ۲۴م اسفند ۱۳۹۷
ساعت ۱۵
مدتها بود که دلم میخواست تنها بزنم به کویر. سکوت و آرامش و عظمت کویر، با اون آسمون دلبرش بدجوری دل و دینم رو برده بود و حس میکردم باااید یه بار تنها تجربهش کنم. هیچ ایدهای نداشتم که کجا و چگونه، و البته با چه سطح امنیتی میتونم این کار رو انجام بدم و این شد که رفتم سراغ پدرخونده. نزدیک ۱۶-۱۷ سال رفت و آمد تو کویرای ایران و ۶-۷ سال تور رصدی بردن حالا اونو تبدیل کرده بود به بهترین راهنمایی که میتونستم برم سراغش و خب شخصیت و مدل فوقالعادهش در مواجهه با کلهشقیهای من، ما رو برد به این سمت که بعد از رد و بدل شدن چنتا پیام بهم گفت شما میری مرنجاب و کاراش هم با من. مرنجاب رفتن جذاب بود ولی انجام کارا توسط اون نه. ازش خواستم یادم بده اون کارا رو تا خودم راه بیوفتم و با کمال میل پذیرفت. دو سه روز قبل از سفر نقشه تمام و کمال راه رو برام نوشت، از نقشه لوکیشنهای ضروری عکس انداخت و حتی پیدا کردنشون رو نقشه رو به خودم محول کرد و من با یه روز تاخیر نسبت به برنامهای که چیده بودم (به خاطر شرایط بد آب و هوایی)، راهی کاشان شدم.
#ادامه_دارد
روزی که برای اولینبار ببینمت، قطعا داستانهای زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا میکنم و از خدا میخوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک میکنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درستترین کارهایی که یاد گرفتم در بهموقعترین زمانهای ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظهی ثانیههای ترس و هیجان، حس لحظه به لحظهی غمها و ناراحتیها، و حس لحظه به لحظهی شعلهور شدن حس عشق و دوستداشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظههایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همهی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبهروم میدرخشن. من این روزها رو و این حسها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم میزنم.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۶
راستش رو بخوای من دلم نمیخواد اَبَرانسان یا اَبَردختری چیزی باشم. اینی هم که الان میبینی یه نقابِ مجبوریه. از اون نقابا که خودت با دستای خودت و به زور میزنی رو صورت لحظههات، تا بتونی گذر کنی. تا بتونی پشت سر بذاری همهی این لحظهها رو. وگرنه خب، کی بهتر از خودم میدونه چه غوغاییه پشت همین نقاب؟ شاید بگی اصلا ابرانسان بودن یعنی همین زره جنگی پوشیدن و نقاب زدن رو همهی ضعفها و کماوردنا و رفتن به جنگ مشکلات، باشه قبول، ولی میخوام بگم از همینم خستم. اون وقتی که تصمیم گرفتم نقاب قوی بودن رو بزنم و برم تو دل این سختیا، با امید رفتم. با امید روزی که بتونم آدمارو همراه کنم و لازم نباشه همیشه این ضعفا رو برا خودم نگه دارم. که پیدا کنم آدمی رو که تو همهی این لحظهها، مقوی یا لااقل پذیرندهی همهی ضعفهام باشه، که حل شه توم و من با خودم، با خودی که هم ضعفداره و هم قدرت بجنگم. نه خودی که نقاب میزنه. میدونی چی میگم؟ میخوام بگم دلم میخواد ضعفهام رو نپوشونم، دلم میخواد یه بار بشینم کنار و بذارم یکی دیگه برام برنامه سفر بریزه و کارهاش رو برام هماهنگ کنه، که لازم نباشه خودم با هرکسی حرف بزنم و کلییی بگردم دنبال راهی که برا دختر تنها امن باشه. که دلم میخواد همزمان نگران هماهنگیها و اجرا و محتوای زندگیم نباشم. که لااقل یه جاهایی همه کارهی زندگیم نباشم. عجیبه نه؟ نه نیست. همه فک میکنن مستقل شدن یعنی نداشتن بقیه، یعنی علاقه نداشتن به بودن بقیه ولی مستقل بودن، یعنی لنگِ بقیه نبودن، یعنی وابستهی بقیه نبودن. یعنی بودن بقیه و پذیرش دوطرفهی این موضوع که :« ببین حواست باشه، فک نکن میتونی با کمک بهش سرش منت بذاری، خودشم از پسِ این کار بر میاد.» که :« ببین توام حواست باشه، نباید وابسته بشی، باید بدونی بالاخره ممکنه یه روزی این آدم رو نداشته باشی، حواست باشه که تو نیازمند نیستی و خودت توانایی انجام این کار رو داری.» مستقل بودن یعنی اعتماد داشتن به خودت. فقط همین. که برا هرکاری آویزون بقیه نباشی. که نذاری از آویزون بودنت برای خواستههای خودشون سواستفاده کنن.
الان هستن این آدما، مامان، آقای نیلفروشان، استاد و ولی دورن، سرشون شلوغه، برا من نیستن. البته مامان خیلی هست ولی خب، خیلیم کمه
اون روزی که تصمیمگرفتم رو همهی محدودیتهای دخترونه اونم تو یه خانواده مذهبی سنتی پا بذارم، روزی بود که میخواستم به مامانم بگم نگاه کن، من خودم از پس خودم بر میام. خودم میتونم خرجم رو دربیارم، میتونم از خودم مراقبت کنم، میتونم کارامو خودم انجام بدم. فک نکن چون نیازهای بقام رو فراهم میکنی میتونی محدودم کنی. که میخواستم بهش نشون بدم اگه من اینجام و تو این خونه موندم، نه به خاطر پول و غذا و لباسه، که به خاطر محبتیه که بینمون وجود داره. به خاطر عشقی که نمیخوام خودمو ازش محروم کنم و ایضا شما رو هم از عشق خودم. سالها طول کشید ولی مامانم بالاخره پذیرفت. با تمام وجودش پذیرفت. پذیرفت من یه دختر مستقل از خونهم درحالی که عاااشق خانوادهمم. که هیچی تو دنیا برام مهمتر از خوب بودن حالشون نیست. میدونی هیراد، من سالها به خاطر چیزی جنگیدم که حق مسلم زندگی هر انسانی بود. سالها به خاطر استقلالی با خانوادهم جنگیدم که خودشون باید در خلال تربیتشون بهم میدادن. میدونی؟ من ناخواستهی اونا مستقل شدم. از دل شرایطی که وجود داشت. استقلالی که خودشون باعثش شده بودن اما نمیتونستن بپذیرنش. و من موازی با تهنشین کردن این مفهوم برای خانوادهم، برای مستقل شدن از یه پسر جنگیدم. که این بار به خودم نشون بدم و بگم نگاه، بدون اونم میتونی. و حالا که اینو فهمیدی، بهت اجازهی داشتنش رو میدم. ولی دیگه حس میکنم بسه دیگه. بس نیست؟ حالا همهمون فهمیدیم. و میخوام به آغوش جامعه برگردم. میدونی پسر، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو همهی لحظهها، مطمئن باشی در عین توانایی و استقلالت، منو کنار خودت داری. که هیچ وقت این ذهن مسموم جامعه که کلی سال از زندگیم رو گذاشتم تا فقط خانوادهی خودم رو ازش پاک کنم، گریبانگیر تو نشه. من قول میدم که نه فقط به خودم، که به همهی آدمایی که دستم بهشون میرسه یاد بدم چطور میتونن بچههای مستقلی تربیت کنن و عاشق باشن. قول میدم هیراد. قول میدم تو نگرانیهای منو تجربه نکنی.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۵
از کوچه پس کوچهها بیرون اومدم و افتادم تو خیابونِ اصلی. فک کنم نزدیک بیست دقیقه پیاده تا امیرچخماق داشتم و فارغ از دو جهان، هدفونم رو، رو گوشم گذاشته بودم و اجازه میدادم دالبند تو گوشم فریاد بزنه «در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی» همین طور در حال حرکت تو پیاده روی عریض و طویل بودم که یهو یه آقایی اشاره کرد؛ هدفونم رو دراوردم و فرآیند قطع کردن موزیک کمی طول کشید و وقتی رو کردم بهش، بعد از عذرخواهی از گرفتپ وقتم پرسید:
- ببخشید خانم؛ اینجا آموزشگاه زبان فرانسه یا اسپانیایی هست؟
+ ببخشید آقا من مسافرم و اطلاع ندارم.
خیلی جالب بود، همین یه جمله منو گرفت و شروع کرد به حرف زدن. از این که خودش معلم زبان انگلیسی و آلمانی و ایناس و این که الان خودشون تور میبرن و اینا، تا رسیدن به بکپکریِ من و این داستانا. اخرشم شمارهش رو داد و گفت که حتما زنگ بزنم بهشون برای دورههای تورلیدری و شروع همکاری و این حرفا :دی که بهش گفتم از مسافرت رفتن با تور متنفرم و کلا پنچر شد :)))
اخرش کلی اسم جاهای مختلف رو تو یزد و اردکان و میبد بهم گفت که حتما حتما برم ببینم و بعدشم هم تمام :))
خیلی برام جالب بود، قطعا اگه تهران بودم همون اول با یه عذرخواهی از این که دیرم شده و نمیتونم حرف بزنم باهاتون ازش جدا میشدم. ولی حالا تو یزد، ساعت ۶ غروب، با اون همه خستگی وایساده بودم و داشتم یه ربع تمام با یه نفر که نه میشناسمش و نه هیچ علاقهای به موضوع حرفاش دارم، حرف میزدم :))
بعد از جدا شدن ازش دوباره به حالت قبلی برگشتم و به قدم زدن تا امیرچخماق ادامه دادم و کلی از منظرهی عادیِ هر روزهی هزاران آدم، لذت بردم و البته، به آقای عجیب و اتفاقهای کوچیک و جالبی که در خلال سفر تجربه کردم فکر کردم.
بعد از رسیدن به امیرچخماق، سراغ زورخونهای که اون حوالی بود رو گرفتم و یهو وسط راه چشمم افتاد به تابلوی «نمایشگاه مارهای زنده»، اون لحظه با یه نگاه کلی به اطراف نتونستم پیداش کنم و از طرفی ذوقم برای رفتن به زورخونه بیشتر بود، این شد که سرخر رو کج کردم و رفتم به سمتی که بهم ادرس داده بودن. یه زورخونهی قدیمی، تو کوچهی بغل بازار که زیرش یه آبانبار بززرررگ بود.
رفتم و یه اقایی با خوش رویی بهم گفت دور بعدی ورزششون ساعت ۶:۵۰ شروع میشه و تا اون موقع میتونی بری آبانبار رو ببینی.
یادمه یه چیزی تو مایههای ۲۰ دقیقه فرصت داشتم و بعد از دیدن آب انبار اومدم بیرون و کمی هوا خوردم.
دور تا دور زورخونه رو صندلی گذاشته بودن و آدمای مختلف میومدن و ورزش زورخونهای رو نگاه میکردن. من نمیدونم چقدر بقیه ممکنه به این کار نقد وارد کنن، ولی برا من یه تجربهی بینظیر بود. حال و هوای ورزش پهلوونی، منش آدمایی که اونجا بودن و فقط تو کارتون پهلوانان دیده بودم، خوندن مرشد و دینگ زنگش. مولا علی گفتنا و صلوات فرستادنشون در حین ورزش، و صداقت بینظیرشون موقع ادای کلمات که نه تنها حس بدی مثل ریا نمیداد، که خیلییی هم آرامشبخش بود.
ساعت نزدیکای ۸ بود که از زورخونه بیرون اومدم. آقای نیلفروشان سفارش اکید کرده بود که از حاج خلیفه رهبر برا خودم چیزای خوشمزه بخرم و حتما فالودهی شیرحسین رو بخورم. اولی رو علیالحساب بیخیال شدم و خوشحال بودم که علاقهی خاصی به شیرینیجات ندارم، ولی فالوده شیرحسین رو سرچ کردم و دیدم عه، درست تو مسیر برگشتم به اتاقه و از جایی که بودم تا اونجا تقریبا یه ساعت و ربع اینا پیاده راهه.
حالا که کلی جا رو گشته بودم و کلی اتفاق هیجانانگیز برام افتاده بود، حالا که رخوت شب ذره ذره تو جونم لونه کرده بود، فارغ از هیجان چند دقیقه قبلم میتونستم دل بدم به صدای آرمان سلطانزاده و اجازه بدم برام کتاب بخونه. و من قدم به قدم سنگفرشهای خیابونها و کوچهپسکوچههای یزد رو باهاش زندگی کنم.
راستش رو بخواین هرچی به مقصد نزدیکتر میشدم، بیشتر با خودم کلنجار میرفتم که آیا فالوده بخورم، نخورم، چه کنم ♀️
با توجه به قیمتایی که از تهران دستم بود کمِ کمِ ده پونزده تومن پیاده میشدم و این یعنی یه شب خواب تو خانه معلم!
همین جوری درگیر بودم که خودم رو جلو مغازهی بزرگ شیرحسین دیدم. اوه فاطمه! کارت تمومه. این دم و دستگاه و این جای بزرگ و حتما الان کلی پیاده میشی ♀️
فک کنم دو سه دقیقه همونجا جلو در این پا و اون پا کردم و در نهایت دلی به دریا زدم و رفتم داخل. فالوده ساده رو انتخاب کردم و وقتی خانومه فیش کشید و ازش قیمت رو پرسیدم، تقریبا چشمام دهبیستا شده بود :|
باورتون نمیشه که فالوده به اون خوشمزگی فقط ۲ تومن بود! به فکرای تو راهِ خودم خندیدم، داشتم تصور میکردم که ده تا کاسه فالوده گرفتم و نشستم کنج مغازه و دارم از هرکدوم یه قاشق میخورم :)))))
خلاصه که خوشحال و خندان از این شهرِ بینظیرِ اقتصادی رفتم نشستم فالودهم رو خوردم و بعدشم راهی اتاق شدم.
این طور بود که روز اول من، با اون همه ماجرا، تقریبا تموم شد :)
بعد از تماسِ آقای خوشاخلاقِ مسئولِ اتاق، به حرفامون با محبوبه ادامه دادیم. کلی کتاب به هم معرفی کردیم و به عادت همیشگی یوزر و پسوردِ اکانتهای کتابهای الکترونیکم رو به محبوبه که حالا یکی از دوستداشتنیام بود دادم و همین وسطا بود که دوباره بهم زنگ زدن و گفتن که میتونم برم الان. دوستجانِ جدید بعد از تماس بهم گفت الان باید بری؟ من برسونمت؟ من لبریز از مهربونیش گفتم که مزاحم نمیشم و میرم خودم که گفت خودشم میخواد بره و میتونه تو این فاصله شهر رو هو بهم نشون بده :)
منم رفتم سراغ علی و استقبال کرد، گفت که کارش تا ۲ تموم میشه و میاد دنبالم تا بریم بگردیم. خلاصه که با دختر دوستداشتنیم راهی شدیم و کلی منو تو خیابونای شهر گردوند و از همهجاش برام گفت، از خیابونی که دو طرفش درختای بلند داشت و از صفاییه. از همسرش و من مست مهربونی و صداش یکپارچه گوش و چشم بودم و همه لحظههای خوشی رو میبلعیدم. حتی فکرش رو هم نمیکردم اون همه ماجرا گره بخوره تو آشنا شدن با یکی دیگه از بندههای خوشگل خدا.
ما از صفاییه رسیدیم نزدیک باغ دولتآباد، یعنی همونجایی که صبح رسیده بودم :)) و بعد از کش و قوسهای فراوان بالاخره خیابون و کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم.
ادرس ما رو به سمت یکی از کوچه پس کوچههای قدیمی شهر هدایت میکرد و مثل داستانای جنایی باید میگشتم دنبال خونه مدنظر! و خب شاید براتون جالب باشه که من نمیدونستم باید دنبال خونه بگردم و همهش چشمم دنبال مسافرخونهای چیزی بود. سر کوچهای که دیگه ماشینرو نبود از محبوبه خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که بهش خبر میدم و اومدم تو کوچه نهایی.
ادامه مطلبقبل از هرکاری، به محض زمین گذاشتن وسایل رفتم دنبال هیزم و هرچقدر که میتونستم جمع کردم. بعدشم زیر انداز انداختم و همه وسایلم رو از تو کوله گذاشتم بیرون! انگار که خاله بازیه! وضو گرفتم، یه شلوار اضافه کردم و کاپشنم رو پوشیدم و شالگردنم رو پیچیدم دور سرم و شروع به ماساژ دادن پام با دیکلوفناک کردم.
داشتم از خستگی شهید میشدم و دیگه نه گرسنگی میفهمیدم و نه لذت از کویر و تنهایی و فقط دلم میخواست از بدندرد خلاص شم و خستگیم در بره.
به خاطر کم بودن مسیری که تو دل کویر طی کرده بودم، به جای بکری نرسیده بودم و صدای موتورای مسابقهای که تو تاریکی گاز میدادن و آفرودهایی که درحال گردش بودن میومد و خیلی ناراحت بودم. بعد از انجام همهی کارا و نمازخوندن آماده خواب شدم و رفتم تو کیسه خواب ولی یه ترس ناشناختهای داشتم. نمیدونم، اون لحظه ترس نبود. فقط آرامش نداشتن بود. رفتم سراغ تبلتم. تنها چیزی که میتونست آرومم کنه شنیدن سورههای مورد علاقهم با صدای استاد شاطری بود. یه لحظه فکر نداشتنش مثل برق از کلهم گذشت. اصلا یادم نبود کجای تلگرام دارمش و حتی نمیدونستم دانلود شده دارمش یا نه. نمیتونستم سرچ کنم چون که هیچی، نتم نداشتم (که البته منطقیه وسط بیابون). یهو یادم افتاد اوایل اون کانال اولیه سوره انسان رو فرستاده بودم، سریع رفتم سراغشو با دیدن موزیکای زیادی که از اونجا دانلود شده داشتم امیدوار شدم به داشتنش که چشمتون روز بد نبینه. اونو دو سه تا آهنگ دورش دان نشده بود. با کمال ناامیدی زدم روشو اومدم بیرون که جاهای دیگه رو بگردم که یهو شروع به خوندن کرد! باورم نمیشد. به گوشام اعتماد نکردم و سریع رفتم توش و چندثانیه آخرش جلو چشم خودم دانلود شد! نه تنها بدون که بدون نت! یه لبخند عمیییق نشست رو لبم. لبخند ناشی از تنها نبودنم، و نگاه کردن و همیشه بودنش. کلی حالم خوب شده بود و حالا شاطری هم با صدا و لحن آسمونیش داشت حرفای سکوت رو برام تکرار میکرد و من سرمو بردم تو کیسه خواب که چند لحظه بعد از فاصلهی خیلی دوری صدای سگ شنیدم. به طور کلی با سگا مشکلی نداشتم ولی هیچ ایدهای هم نداشتم این سگا چقدر وحشین، و چقدر رو بقیه حساسن. خودمو آروم کردم که دورن و اینجا نمیان و دوباره سعی کردم چشم رو هم بذارم و بخوابم که صداهاشون نزدیک و نزدیکتر شد و هی به تعدادشون هم اضافه میشد. فک کنم ۴-۵ تا سگ بودن که داشتن اطراف پرسه میزدن و هی صداهاشون نزدیک میشد که ناخودآگاه سرمو اوردم بیرون که ببینم حالا واقعا چیزی میبینم اطراف یا فقط صداشونه که سرمو برگردوندم و چشمتون روز بد نبینه! یه سگ گنده تو هیبت گرگ شاید تو فاصله دو متریم و دقیقا اونور تپهای که من اینورش خوابیده بود وایساده بود و اطراف رو میپایید.
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
رو همون تخت سر راه نشستم و کولهم رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظههای آخر حضورش بالای افق رو سپری میکرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم میکردن که بالاخره یکیشون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟
قیافههاشون خندهدار و بامزه شده بود :) یکم حرف زدیم و من رفتم که به مامان زنگ بزنم و بگم به جایی که میخوام بخوابم رسیدم. آخرین بار میدونست دارم تو شهر رو میگردم و هنوز جایی برای خواب ندارم و حالا باید بهش زنگ میزدم و اطلاع میدادم که من دیگه دست از گشتن برداشتم و رسیدم به جایی که میخوام اتراق کنم! و البته تاکید میکردم اینجا آنتن ضعیفه و یه وقت اگه زنگ زد و برنداشتم نگران نشه. نمیتونستم هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی میشد همهی حقیقت رو هم نگفت (اونم برا یه مدت کوتاه، تا وقتی که از این شرایط بیرون بیام و اسباب نگرانیش فراهم نشه)! مثلا من رسیده بودم به محل اتراقم ولی این که اینجا وما یه سقفی بالاسرم باشه نبود. و این که واقعا چرخزدنام تموم شده بود، ولی تو کویر و نه تو شهر! بعدشم به پدرخونده زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم که پیادهرویهام تموم شده و به مقصد رسیدم و البته بابت مامان هم باهاش هماهنگ کردم و گفتم شاید اگه من آنتن نداشته باشم به شما زنگ بزنه حواستون باشه که من کویر نیستم!
خلاصه که بعد از تقریبا یه ربع موندن تو کمپ و سر و سامون دادن به خودم و اوضاع از اون دوتا پسرا خدافظی کردم و فقط بهشون اطلاع دادم که همین اطرافم و کلی سفارش کردن که مواظب باشم گم نشم!
رفتم و رفتم و تقریبا ۳۰۰-۴۰۰ متر از کمپ دور شده بودم ولی هنوز چراغاشون رو میدیدم که در نهایت پشت یه تپه از شن متوقف شدم و آماده شدم برای مهیای وسایل اتراق کردن!
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
درباره این سایت